بعد از كلي راه، به مدينه رسيدند.شكوه كاروان چشم ها را خيره كرد. كاروان يكراست به خانه ي علي بن موسي رفت و رجاء با دو تن ديگر وارد خانه شدند و الماس و بقيه منتظر بودند. موقع غروب گروهي زن و مرد دم در خانه علي بن موسي كاسه به دست ايستادند.الماس كه ديد تعداد آنها زياد شده بر سر آنها داد زد اما كسي جواب نداد. سرانجام پير مردي از در خانه امام رضا (ع) بيرون آمد و به الماس گفت:« آنها هرشب غذاي خود را از اين خانه مي برند. كاري به آنها نداشته باشيد!» كمي كه گذشت، رجا و همراهانش از خانه بيرون آمدند و با ديدن ما، با چهره اي خندان گفتند:«پس فردا به سوي مرو بازمي گرديم. علي بن موسي هم با ما مي آيد.» الماس و ديگر افراد كاروان در سربازخانه دارالحكومه و رجاء و پنج نفر ديگر مهمان حاكم بودند و بقيه ميان سربازان بودند.
پس فردا الماس با شش غلام ديگر دم در خانه امام رضا(ع) ايستادند و منتظر ماندند. چند دقيقه بعد، امام با آن قامت رشيد و زيبا بيرون آمدند. الماس و بقيه سلام كردند و امام در جواب آنها گفت:«عليكم السلام برادران!» الماس با خود گفت :« برادران! ما هفت نفر غلاميم نه برادر كسي كه جدش رسول خداست.» امام با الماس و بقيه راهي مسجدالنبي شدند تا امام با جدش وداع كند.امام وارد مسجد شد و بقيه منتظرش ايستادند.ساعتي كه گذشت،علي بن موسي با حالتي دگرگون آمد. پوستش برافروخته و چشمانش از اشك سرخ و خيس شده بود.
ادامه دارد...