معرفی وبلاگ
سلام. این وبلاگ بیشتر مطالبش تحت عنوان مذهبی است. نظرات شما برای این وبلاگ ارزش دارد و اگر مطلبی را خواستید به اشتراک سایتتان بگذارید لطفاً ایمیلتان را بنویسید تا در اسرع وقت برایتان ارسال کنم. متشکرم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 6153
تعداد نوشته ها : 4
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
محمد مهدي ميرزايي
الماس، يكي از غلامان جنگي مأمون بود. او رئيس غلامان جنگي اي بود كه ميخواستند امام رضا(ع) را از مدينه به مرو بروند. كاروان آنها كه رئيسشان رجاء ابن ابي ضحاك بود، به همراه دو تن از صاحب منصبان حاكم راهي مدينه شدند. الماس تازه درد ران پايش خوب شده بود. او در جنگ با سپاه امين، برادر مأمون، زخمي شده بود و با دارويي كه طبيب نيشابوري به پاي او زد، دردش كمتر شده بود. 

بعد از كلي راه، به مدينه رسيدند.شكوه كاروان چشم ها را خيره كرد. كاروان يكراست به خانه ي علي بن موسي رفت و رجاء با دو تن ديگر وارد خانه شدند و الماس و بقيه منتظر بودند. موقع غروب گروهي زن و مرد دم در خانه علي بن موسي كاسه به دست ايستادند.الماس كه ديد تعداد آنها زياد شده بر سر آنها داد زد اما كسي جواب نداد. سرانجام پير مردي از در خانه امام رضا (ع) بيرون آمد و به الماس گفت آنها هرشب غذاي خود را از اين خانه مي برند. كاري به آنها نداشته باشيدكمي كه گذشت، رجا و همراهانش از خانه بيرون آمدند و با ديدن ما، با چهره اي خندان گفتندپس فردا به سوي مرو بازمي گرديم. علي بن موسي هم با ما مي آيد الماس و ديگر افراد كاروان در سربازخانه دارالحكومه و رجاء و پنج نفر ديگر مهمان حاكم بودند و بقيه ميان سربازان بودند.

پس فردا الماس با شش غلام ديگر دم در خانه امام رضا(ع) ايستادند و منتظر ماندند. چند دقيقه بعد، امام با آن قامت رشيد و زيبا بيرون آمدند. الماس و بقيه سلام كردند و امام در جواب آنها گفتعليكم السلام برادرانالماس با خود گفت برادران! ما هفت نفر غلاميم نه برادر كسي كه جدش رسول خداستامام با الماس و بقيه راهي مسجدالنبي شدند تا امام با جدش وداع كند.امام وارد مسجد شد و بقيه منتظرش ايستادند.ساعتي كه گذشت،علي بن موسي با حالتي دگرگون آمد. پوستش برافروخته و چشمانش از اشك سرخ و خيس شده بود.

ادامه دارد...


دسته ها : مذهبي
X