معرفی وبلاگ
سلام. این وبلاگ بیشتر مطالبش تحت عنوان مذهبی است. نظرات شما برای این وبلاگ ارزش دارد و اگر مطلبی را خواستید به اشتراک سایتتان بگذارید لطفاً ایمیلتان را بنویسید تا در اسرع وقت برایتان ارسال کنم. متشکرم
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 6146
تعداد نوشته ها : 4
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب
محمد مهدي ميرزايي
آنچه گذشت: الماس، يكي از غلامان جنگي بود كه در جنگ با سپاه امين بسيار مجروح شد و تازه حالش خوب شده بود كه قرار بود با رجاء ابن ابي ضحاك امام رضا(ع) را از مدينه به مرو ببرند. به مدينه كه رسيدند رجاء با دو نفر از صاحب منصبان داخل خانه امام رضا(ع) شدند و تواستند امام را براي سفر به مرو راضي كنند.امام قرار بود پس فردا عازم مرو شود.

پس فردا امام با الماس و شش غلام ديگر راهي مسجد النبي شدند و با جدشان پيامبر اكرم وداع كردند و وقتي از مسجد النبي به طرف الماس و بقيه رفتند، پوستشان برافروخته و چشمان مباركشان از اشك، سرخ و خيس شده بود.

ادامه داستان

  امام چند قدم  به طرف الماس مي آمد كه روي زمين زانو زد و يكي از همراهانشان ايشان را گرفتند و علت را سؤال كردند. امام در جواب گفت اين آخرين وداع من با جدم بود. من در غربت خواهم مرد.» 

الماس غلام بود و وطيفه داشت هيچ سؤالي نپرسد و از هيچ چيز تعجب نكند.اما اين واقعه او را به تعجب درآورد.چون هركس را كه خليفه مي فرستاد با شوق به سمت خليفه مي دويد اما امام غمگين و عزادار بود و در خانه هم صداي شيون و زاري     مي آمد. 

صبح روز بعد امام داخل هودجي چوبي شدند و پرده ها را كشيدند و كاروان به راه افتاد. كاروان بخاطر آوردن علي بن موسي سرخوش بودند. اما الماس بخاطر پايش كه درد گرفته بود، دور از چشم بقيه كرباس سفيدي را زير رانش گذاشته بود تا زخم پايش كمتر درد بگيرد.اما سرانجام وليد، يكي از افسران خليفه به سمت الماس آمد وبا پوزخند گفتهمه از زخمت باخبرند. اگر هم نباشند، سفيدي كرباس زير رانت همه چيز را جار ميزند. شايد در مطبخ خليفه كار خوبي به تو دهدالماس تا اين را شنيد ترسيد و كرباس را دور انداخت. كاروان بعد از كلي راه در واهه اي ايستاد و امام رضا(ع) گوشه اي خلوت را براي نماز و عبادت رفتند. الماس سر راه امام بود و خواست كنار برود كه امام ايستاد و به او گفت ياد خدا شفاي همه دردهاستالماس بازهم تعجب كرد كه حتي امام هم فهميده است كه زخمي در پايم هست.

وقت غذا شد و سه سفره پهن شد. يكي براي افسران و علي بن موسي، يكي براي سربازان و يكي هم براي غلامان.غذاها هم فرق ميكرد. وقتي امام آمدند به سفره ها نگاه كردند و گفتند:«اگر كنار سفره تان براي غلامان جا هست مهمان شمايم و گرنه پيش غلامان غذا ميخورم.» رجاء كه از تعجب شاخ در آورده بود، بعد از كلي اصرار از امام سه سفره به يك سفره تبديل شد و الماس وبقيه با افسران غذا خوردند.دوباره كاروان راه افتاد.درد ران پاي الماس شديدوشديدتر شد تا اينكه خون جاري شد. اما بعد از كلي راه ، طبيب حاذقي با دارويي كه كنار ران پاي او گذاشت، زخم بند آمد.

                                                                                                                      منبع:كتاب اعترافات غلامان


دسته ها : مذهبي
X